کمانچه

کمانچه

در دایره المعارف فارسی ج 2 ذیل کمانچه آمده است: از سازهای زهی قدیم ایران و در واقع نوع تکامل یافته رباب، کاسه گرد و پایه آهنی دارد و مانند تار و ویولن سیمهای آن را با گوشی محکم و کوک می کنند، کمانی که با آن کمانچه را می نوازند کمانه نام دارد و همان است که در ویولن کلمه فرانسوی آرشه به معنی کمان کوچک جای آن را گرفته است. شادروان خالقی در کتاب سرگذشت موسیقی ایران، کمانچه را تکامل یافته رباب می نامد: ساز اخیر رباب که اول دو سیم داشته و بعدها یک سیم دیگر به آن اضافه شده است و با کمانه به صدا در می آمده و همان است که ما امروز کمانچه می گوییم. و به همین جا اضافه می کند از دوره صفویه به بعد کمانچه یکی از ارکان موسیقی ایران به شمار آمده است.

استاد بهاری

 پیشینه کمانچه در ایران به پیش از اسلام می‌‌رسد و در نواحی بلوچستان به نام غژک یا غیچک نامیده می‌شود ولی شمار سیم‌های آن از کمانچه بیشتر است. نوازندگان مطرح حال حاضر این ساز عبارتند از اردشیر کامکار، داود گنجه‌ای، کیهان کلهر، سعید فرج پوری، علی اکبر شکارچی، فرج علیپور ، هادی منتظری و سینا جهان آبادی کمانچه با صدای تو دماغی مربوط به سبک قدیم این ساز و در واقع شیوهٔ کمانچه نوازی استاد اصغر بهاری است. اما امروز غیر از این سبک شیوهٔ کمانچه نوازی نوین هم وجود دارد که کیهان کلهر آن را بارورتر کرده.

با ورود ویولن، تقریباً تمامی کمانچه کشان به این ساز پرجاذبه تازه وارد، روی آوردند و کامنچه را به کناری نهادند، بی آنکه ویولن را نیز آنگونه که باید به کار گیرند. همان شیوه قدیمی کمانچه کشی را روی ویولن پیاده کردند. تنها تفاوت آن بود که کمانچه را عمودی بر زمین تکیه می دادند و ویولن را افقی، زیر چانه می گذاشتند! نامگذاری ناصرالدین شاه بر روی ویولن، که آن را "کمانچه فرنگی" نامیده، چندان دور از واقعیت زمانه نبوده است!

این ساز جز دسته سازهای زهی است و دارای 4 سیم می‌‌باشد. این سیم‌ها به موازات تمام طول ساز امتداد دارد و صدای آن خیلی خوش و جذاب می‌‌باشد ولی کمی به اصطلاح تو دماغی. کاسه صوتی این ساز از چوب توت است که با برش‌های از عاج تزیین شده است. معمولاً از زیر شیطانک کمانچه تا زیر دهانه کاسه در کمانچه‌های پشت بسته 28/5 و در کمانچه‌های پشت باز 31 سانتی متر می‌باشد که این اندازه ها در کمانچه‌های نقاط مختلف کشور نسبی هستند ترکیب صدایی کمانچه آن را از نوع سازهای زیر صدا قرار داده البته در کمانچه‌های آلتو یت باس صدا نسبتاً یک اکتاو بم تر است در قدیم کمانچه را ستار پارسی میگفتند کمانچه را معمولا با دو کوک چپ و راست کوک می‌کنند چپ کوک معمولاً برای همراهی با خوانندگان زیر صدا ( عمدتاً خانمها) و راست کوک معمولاً برای همراهی و جواب آواز بم صداها (عمدتاً آقایان) البته تمامی مطالب گفته شده نسبی میباشند مثلاً در بعضی نقاط ایران ممکن است طول دسته کمانچه به 35 سانت هم برسد .

این ساز علاوه بر شکم، دسته و سر در انتهای تحتانی ساز پایه ای نیز دارد که روی زمین یا زانوی نوازنده قرار می گیرد. شکم ساز کروی و مجوف است که مقطع نسبته کوچکی از آن در جلوبه دهانه ای اختصاص یافته و روی دهانه پوست کشیده شده و بر روی پوست، خرکی، تقریبا شبیه به خرک تار و نه کاملا عمود بر سیم ها قرار گرفته است.دسته ساز، درواقع لوله ای تو پر، و به طور نا محسوس به شکل مخروط وارونه خراطی شده است. انتهای بالائی این لوله مجوف شده و در طرف جلو شکاف دارد که نقش جعبه گوشی ها را می یابد، دسته فاقد «دستان» است.

سر ساز متشکل است از جعبه گوشی ها که در طرف آن هر یک دو گوشی کار گذارده شده و یک «قبه »که در بالای جعبه قرار گرفته است. سر در واقع ادامه خراطی شده دسته است طول ساز از ته پایه سر قبه حدود 80 سانتیمتر است. کمانچه امروزی دارای چهار سیم است و کوک (یا نسبت فاصله سیم ها به یکدیگر )دردستگاهای مختلف موسیقی ایران تفاوت می کند. معمول ترین کوک اینست که سیم های اول و دوم نسبتبه هم فاصله« چهارم»( یا «پنجم »)داشته، سیم سوم یک اکتاو بم تر از سیم اول، و سیم چهارم یک اکتاو بم تر از سیم دوم باشد.

طرز نواختن- نوازنده ساز در حالت نشسته پایه کمانچه را روی زمین یا روی زانو قرار می دهد، در صورتی که پایه ساز نوک تیز باشد، آن را روی زمین می گذارند،در این صورت نوازنده روی زمین می نشیند ؛و اگر پایه به شکلی باشد که در عکس نشان داده شده .نوازنده روی صندلی نیز می تواند بنشیند و پایه ساز را روی ران ،نزدیک زانو قرار می دهد . در هر دو حالت، ساز در موقع اجرا کمی حول محور خود می چرخد و همین عمل تماس آرشه را با سیم ها آسانتر می سازد . نوازنده ساز را به طور قائم به دست چپ می گیرد و انگشتان همان دست را روی سیم هادر طول دسته می لغزاند و آرشه را به دست راست گرفته به سیم ها تماس می دهد . وسعت صدای کمانچه به ترتیب زیر است :

این ساز نقش تکنواز  و همنواز، هر دو را به خوبی می تواند اجرا کند. آرشه – موی آن محکم و کشیده نیست و نوازنده انگشتان دست راست خود را زیر موها انداخته و آن را می کشد تا عمل آرشه کشی میسر گردد.

                          استاد هابیل علیف    

                       

ویدئو                                              نمونه

استاد بهاری - چهارگاه                     استاد بهاری - سه گاه

استاد علیف - 1                              استاد علیف - 2

کمانچه - اردشیر کامکار

شبی که ریزعلی کتک خورد

شبی که ریزعلی کتک خورد

ریزعلی خواجوی نام‌آشنای همه ایرانیان است. داستان فداکاری وی در کتاب‌های سال سوم دبستان سال‌هاست ‌منتشر می‌شود. فداکاری که در یک شب سرد سال 1341 جان صدها نفر را نجات داد و به رغم کتک خوردن آن شب، از این ماجرا به عنوان بهترین خاطره زندگیش یاد می‌کند.

 

دهقان فداکار

 

از موقعی که به یاد داریم در کتاب سال سوم دبستان درسی به نام دهقان فداکار وجود داشت. ماجرای دهقانی که در یک شب سرد پائیزی زمانی که به سمت زمین کشاورزی خود می‌رود متوجه ریزش کوه می‌شود. او برای آگاهی مسئولان قطار لباس خود را از تن در می‌‌آورد و با نفت فانوس به آتش می‌کشد. قطار می‌ایستد و از حادثه‌ای مرگبار جلوگیری می‌شود.

بعد از تغییرات کتاب درسی در سال‌های گذشته نیز ماجرای دهقان فداکار در کتاب درسی باقی ماند البته این بار درسی به نام «فداکاران» در کتاب سال سوم دبستان وجود دارد که بخشی از آن در خصوص دهقان فداکار است.

ریزعلی خواجوی اهل میانه و هم‌اکنون 75 ساله است. همیشه کت و شلوار می‌پوشد، کلاهی به سر می‌گذارد و عصایی او را در راه رفتن همراهی می‌کند. لبخند شیرینی بر لب دارد و از مصاحبه استقبال می‌کند.


درباره ماجرای آن شب می‌پرسم شبی که او قطار را نگه داشت تا جان صدها نفر را نجات دهد. برای لحظه‌ای چشمانش را می‌بندد. پاسخ می‌دهد: «‌آن شب باران می‌‌بارید و من داشتم به زمین کشاورزیم می‌رفتم. چون زمین گلی بود. از طرف ریل راه‌آهن حرکت کردم که یک دفعه دیدم بین دو تونل، کوه ریزش کرده است. قطاری نیز به زودی می‌آمد. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. می‌ترسیدم اگر حرفی بزنم بگویند به تو ربطی ندارد. از طرفی دلم برای آدم‌هایی که در قطار بودند می‌سوخت. باید نجاتشان می‌دادم. به همین دلیل به طرف ایستگاه قطار دویدم. ولی قطار از ایستگاه حرکت کرده بود.»


برای لحظه‌ای سکوت می‌کند و ادامه می‌دهد: «‌باید جان مردم را نجات می‌دادم اما نمی‌دانستم چه ‌طوری. فانوسم را حرکت دادم و شروع به داد و فریاد کردم اما مأموران قطار متوجه نمی‌شدند. فانوسم هم خاموش شد. یک جوری شده بودم. نمی‌دانستم چه کار کنم. یک دفعه فکری به ذهنم رسید. کتم را در آوردم و نفت فانوس را روی آن ریختم و با کبریتی که داشتم آتش زدم اما باز هم قطار نایستاد. با تفنگ شکاریم چند تا شکلیک کردم و بالاخره قطار ایستاد.»


این بار می‌خندد و به برخورد مأموران و مردم درون قطار اشاره می‌کند: «‌وقتی مردم و مأموران از قطار پیاده شدند همه سرم ریختند و شروع به کتک زدن من کردند. آخر فکر می‌کردند بی‌دلیل قطار را نگه داشتم. تا این که رئیس قطار آمد و من جریان را برایش گفتم. با هم سوار قطار شدیم و به آرامی به طرف ‌جایی‌ که کوه ریزش کرده بود، رفتیم. آنجا بود که همه دیدند من راست گفتم و شروع به عذرخواهی و بوسیدن من کردند.‌»


می‌پرسم «‌هیچ‌وقت فکر می‌کردی این کار‌ باعث شود ماندگار شوی؟»


اشکی گوشه چشمانش جمع می‌شود: «‌آن زمان که این کار را کردم، فقط به خاطر نجات مردم بود. انتظار تشکر نداشتم و حالا خیلی خوشحالم. هر روز به خاطر این که آن روز این فکرها به ذهنم آمد، از خدا تشکر می‌‌کنم.»


سوال می‌کنم: «برخورد مردم با تو چگونه است؟»


پاسخ می‌دهد: «تا مدت‌ها خبرها نداشتم که این ماجرا در کتاب درسی چاپ شده است. بعدها فهمیدم. جالب این که خیلی از مردم هم نمی‌دانستند که دهقان فداکار وجود دارد. بعضی به من می‌گفتند فکر می‌کردیم داستان دهقان فداکار خیالی است. به همین دلیل دیدن من برایشان جالب بود.»


از او می‌پرسم «از این که داستان فداکاری‌اش در کتاب درسی دانش‌آموزان منتشر می‌شود، چه احساسی دارد»


می‌خندد و می‌گوید: «خیلی خوشحالم که مردم به فکر من هستند. این کار باعث شده که مرا از یاد نبرند»


ریزعلی 8 فرزند دارد؛ 5 فرزند پسر و 3 فرزند دختر و هم‌اکنون 42 نوه و نتیجه دارد.

 
می‌گویم: «نظر نوه‌هایت درباره این که داستان پرافتخار پدربزرگشان در کتاب درسی منتشر شده، چیست؟»
به من نگاه نمی‌کند بلکه به مترجمم پاسخ می‌دهد: «‌آن‌ها خیلی خوشحالند و این مسئله را بارها به من گفتند.»


سوال می‌کنم: « تا به ‌حال چند بار داستان آن شب را برای مردم تعریف کردی؟»
به سرعت پاسخ می‌دهد« خیلی، خیلی نمی‌دانم دقیقاً چند بار گفتم.»
می‌پرسم:« به نظرت از فداکاریت آنطور که شایسته‌ات بود، تجلیل شد.»
سکوت می‌کند و لبخند کمرنگی بر لب می‌آورد: « مردم مرا دوست دارند و من نیز آن‌ها را دوست دارم. از این بهتر نمی‌شود.»


می‌گویم:« فکر می‌کنی اگر برگردی به آن سال‌ها و دوباره آن حادثه تکرار شود. چه می‌کنی؟»
بدون هیچ تأملی پاسخ می‌دهد: «همین کار را تکرار می‌کنم. به خاطر تشکر مردم این کار را نکردم. باید این کار را می‌کردم، وظیفه‌ام بود.»
سوال می‌کنم: «‌به نظرت اگر این حادثه برای جوانان ما پیش آید، آن‌ها این کار را می‌کنند؟»
لبخند بر لب می‌آورد و پاسخ می‌دهد «‌البته. مردم ما همه ذاتاً فداکارند. دانش‌آموزان هم فداکار هستند.باید این فداکاری را نشان دهند نه این که آن را مخفی کنند. »


از ریزعلی سوال می‌کنم: «‌برای دانش‌آموزان چه حرفی داری؟»
پاسخ می‌دهد: «‌از همه بچه می‌خواهم که درسشان را بخوانند. آن‌ها سرمایه کشورند و باید پاسدار کشور باشند.»
از او تشکر می‌کنیم و او نیز باز می‌خندد و می‌گوید: «‌من همه دانش‌آموزان را دوست دارم»

 

دهقان فداکار

  ریز علی خواجوی(دهقان فداکار)- حسن امید زاده(معلم فداکار) - پدرشهید حسین فهمیده

زندگی نامه منصور حلاج

زندگی نامه منصور حلاج

ابومغیت عبدالله بن احمد بن ابی طاهر مشهور به حسین بن منصور حلاج از عارفان نامی ایران در قرن سوم و دهه اول قرن چهارم هجری است. وی از مردم بیضای فارس بود. ولادت او در آن سامان به احتمال در سال 244 هجری اتفاق افتاده است.

پدر حلاج بنظر میرسد که به کار پنبه زنی مشغول بوده و به مناطق نساجی ایالت خوزستان که در آن وقت از تستر(شوشتر حالیه) تا واسط(شهری در کنار دجله، بین بصره و کوفه) امتداد داشته، مسافرتی کرده و پسر را با خود همراه برده است.

حلاج در دارالحفاظ واسط به کار فراگرفتن علوم مقدماتی پرداخته و تا سن دوازده قرآن را از بر کرده است و سپس در پی فهم قرآن ترک خانواده و خانمان گفته و مرید سهل بن عبدالله تستری شده است و سهل تستری به او اربعین کلیم الله (چله نشستن بر طریق موسی پیغمبر) را آموخته است.

حلاج از آنجا به بصره رفته و در بصره در مدرسه حسن بصری شاگردی کرده و در آنجا دختر ابویعقوب اقطع بصری را به زنی گرفت و چون عمروبن عثمان مکی با این وصلت موافقت نداشت گاه به گاه بین عمرو مکی و اقطع بصری اختلاف می بود. جنید بغدادی(نهاوندی) به حلاج پند میداد که شکیبا باشد. حلاج به اطاعت جنید چندی طاقت آورد و شکیبائی کرد تا اینکه سرانجام به تنگ آمد و به مکه رفت.

در این سال ها مردم بسیار به او روی آورده بودند و آوازه زهد و تقوی و دانش و معرفت او همه جا رسیده بود. حسین بن منصور در میان مردم می گشت و به درد آن ها می رسید و برای از بین بردن عواملی که موجب رنج و سختی زندگی مردمان می شد می اندیشید و از همین رو در دل مریدان و مردم عادی جایی بزرگ به دست آورد. حلاج چون خود از مال و مقام و شهرت بی نیاز بود. ناچار با مردم رفتاری داشت که ثروتمندان و دین داران دنیا دوست را نسبت به خود هراسان می کرد.

حلاج در سال 270 هجری به سن بیست و شش برای انجام فریضه حج نخستین بار به مکه رفت و در آنجا کلماتی می گفت که وجد انگیز بود و حالی داشت. در مراجعت از مکه به اهواز به اندرز دادن مردم پرداخت و با صوفیان قشری و ظاهری به مخالفت برخاست و خرقه صوفیانه را از سر کشید و به خاک انداخت و گفت که این رسوم همه نشان تعلق و عادت است.

حلاج از آنجا به خراسان رفت و پنج سال در آن دیار بماند، پس از پنج سال اقامت در مشرق ایران به اهواز بازگشت و از اهواز به بغداد رفت، و از بغداد برای بار دوم با چهارصد مرید، بار سفر مکه را ببست و دومین حج را نیز گذراند، در این سفر بود که بر او تهمت نیرنگ و شعبده بستند.

پس از این سفر به قصد جهانگردی و سیاحت به هندوستان و ماوراءالنهر رفت تا پیروان مانی و بودا را ملاقات کند، در هندوستان از کناره رود سند و ملتان به کشمیر رفت، و در آنجا به کاروانیان اهوازی که پارچه های زربفت طراز و تستر را به چین میبردند و کاغذ چین را به بغداد می آوردند، همراه شد و تا تورقان چین، یکی از مراکز مانویت، پیش رفت. سپس به بغداد بازگشت و از آنجا برای سومین و آخرین بار به مکه رفت و در این سفر در وقوف به عرفات از خدا خواست که " خدایا رسوایم کن تا لعنتم کنند ".

چون از مکه به بغداد برگشت، چنین می نماید که در طریق ارشاد و حقیقت برخلاف مصلحت ظاهری، قدم گذاشته و کلماتی گفته که تعبیر به ادعای خدائی کرده اند، و از همین جاست که حسین بن منصور در نظر پاره ای از مشایخ تصوف مقبول و در نظر بعضی دیگر مطرود است؛ در جامع بغداد فریاد کشید ( مرا بکشید تا من آرام یابم و شما پاداش یابید).

در شورش بغداد به سال 296 هجری حلاج متهم شد و از بغداد به اهواز رفت و در آنجا سه سال در خفا میزیست. سرانجام او را یافتند و به بغدادش بردند و بزندان انداختند. مدت این زندان نه سال بطول انجامید و در آخر در جلسه محاکمه ای که با حضور (ابوعمرو حمادی) قاضی بزرگ آماده بود، ابو عمرو خون حلاج را حلال دانست و ابومحمد حامدبن عباس وزیر خلیفه المقتدر، به استناد گفتار ابوعمرو، حکم قتل او را از المقتدر گرفت و عاقبت به سال 309 هجری نزدیک نوروز، هفت روز مانده به آخر ماه ذی القعده، او را به فجیع ترین وضع شلاق زدند و مثله کردند و بدار کشیدند و سربریدند و سوختند و خاکسترش را به دجله ریختند.

منصور را برای تعلیمات بدعت گذارانه اش در بغداد و اطراف دستگیر ساختند و سرانجام به قتل رسانیدند، اتهامی که به او وارد ساختند و بیشتر در اذهان و خاطرات مانده است این بود که در حال جذبه فریاد (انا الحق) برآورده بود و صوفیه این بیان را در نتیجه وجد و حال میدانند که عارف در حال شهود جمال حق از خود بیخود شود و کلیه تعینات و مظاهر خارجی وجود را نبیند و گناه او را تنها این دانند که اسرار را فاش و هویدا کرد و عموماً او را از قدیسین و شهداء به شمار آورده اند.

                   

نقل کرده اند که در آن سال آب دجله فراوان بالا آمد و بیم غرق شهر بغداد میرفت.

از حلاج کتابهای فراوان نقل شده است از جمله:

"طاسین الازل و الجوهر الاکبر"، "طواسین"، "الهیاکل"، "الکبریت الاحمر"، "نورالاصل"، "جسم الاکبر"، "جسم الاصغر"، و "بستان المعرفة". علاوه بر این از حلاج دیوان اشعاری به زبان عربی باقیمانده که در اروپا و ایران به چاپ رسیده است.

نظرات افراد مختلف درباره حلاج

عباس اقبال آشتیانی در مورد حلاج و دعاوی وی مینویسد: " در ایام غیبت صغری، یعنی در دوره ای که طایفه امامیه منتظر انجام زمان غیبت و ظهور امام غایب بودند و زمام اداره امور دینی و دنیائی ایشان در دست نواب و وکلا بود، حسین بن منصور حلاج بیضائی در مراکز عمدهً شیعه مخصوصا در قم و بغداد به تبلیغ و انتشار آراء و عقاید خود پرداخت و در نتیجه چند سال مسافرت و وعظ عده ای از شیعیان امامیه و رجال درباری خلیفه را به عقیدهً خویش درآورد. حلاج به شرحی که مصنفان امامیه نقل کرده اند در ابتدا خود را رسول امام غایب و وکیل و باب آن حضرت معرفی میکرده و به همین جهت هم ایشان ذکر او را در شمار (مدعیان بابیت) آورده اند و در موقعی که به قم پیش رؤسای آن شهر رفته بود و ایشان را به قبول عنوان فوق می خوانده است، رأی خود را در باب ائمه به شرحی که در فوق نقل شد اظهار داشته و همین گونه مقالات باعث تبری شیعیان امامی قم از او و طرد حلاج از آن شهر شده است."

پروفسور ادوارد براون درباره حلاج می نویسد: "راست است، نویسندگانی که تراجم احوال اولیاء و اوتاد و پیران طریقت را نوشته اند؛ حسین بن منصور حلاج را اندکی به شکل دیگری معرفی کرده اند، لکن شهرت او به همان اندازه میان هم وطنانش پایدار است و شاعرانی مانند فرید الدین عطار نیشابوری و حافظ و امثالهم اکثر نام وی را با ستایش ذکر می کنند.  

ابن ندیم در الفهرست، حسین بن منصور حلاج را طور دیگر معرفی میکند و میگوید، وی مردی محتال و شعبده باز بوده است که افکار خود را به لباس صوفیه آراسته و جسورانه مدعی دانستن همه علوم شده؛ ولی بی بهره بوده و چیزی از صناعت کیمیا بطور سطحی می دانسته و در دسائس سیاسی خطرناک و گستاخ بوده است. دعوی الوهیت کرده و خود را مظهر حق خوانده و به تشیع معروف بود، لکن با قرامطه و اسماعیلیه هم پیمان و همداستان بوده است.

این ندیم چهل و پنج کتاب را که منصور حلاج تألیف کرده نام برده، و این کتابها را به طرز باشکوهی گاهی با آب طلا بر کاغذ چینی و گاه بر حریر و دیبا و امثال آن نوشته و در تجلید آن دقت خاص داشته و جلدهای عالی و نفیسی برای آنها تهیه کرده و این عمل وی ما را بطور جدی به یاد مانویان می اندازد.

حسین بن منصور حلاج ایرانی است و آباء و اجدادش پیرو کیش زرتشت بوده اند و اجمالا گو اینکه غزالی در مشکوة الانوار در مقام دفاع از او برآمده است، نمیتوان زیاد شبهه و تردید کرد که این شخص از قید مقبولات عامه و موازین شرعیه به غایت آزاد بوده است.

لکن شخصیت وی عجیب و تأثیر افکار او در اذهان هموطنانش عمیق است و پاره ای اشعار عربی او محکم و بدیع است. رویهم رفته حلاج ایرانی بود. عارفان وحدت وجودی مسلمان که بعد از غزالی آمدند همه ایرانی بودند، اما حلاج با مرگ خود درس بزرگی به آنان داد و آنها در حالی که عمیقا وحدت وجودی بودند کم کم به متصوفه نزدیک شدند و بدین طریق رج شاعران صوفی ایران شروع می شود که صوفی وحدت وجودی هستند، یعنی ترکیبی از هر دو.

بنظر پیروان و طرفداران حلاج خدا اشکال مختلفی دارد: نخست بصورت آدم به جهان آمده، سپس موسی شد، عیسی شد، محمد شد، علی شد، و بالاخره حلاج شد.

حلاج که خود را یکی از اشکال زمینی خداوند میدانست در مقابل فلسفه مابعدالطبیعه (متافیزیک) اسماعیلیه نقطه ضعف  بزرگی داشت و این فلسفه نوعی فلسفه مجوسی بود و بهمین جهت حلاج به همراهان و پیروان خود میگفت که آنها در حقیقت ارواح زنده شده موسی، عیسی، و محمدند، این امر باعث شد که علماء خداشناس بر ضد او اقامه دعوی کنند و به مخالفتش برخیزند و مجازاتش نمایند و بالاخره هم چنانکه دیدیم  حلاج با رشادت و عظمت تمام شهید شد. 

ابوریحان بیرونی در باب این مطلب و مدعیان متعدد منظور مورد بحث در بالا همراه با یک سلسله تعصبات شدید بر ضد آنان چنین می نویسد: « سپس مردی متصوف از اهل فارس بنام حسین بن منصور حلاج ظهور کرد و در آغاز کار مردم را بمهدی دعوت نمود و گفت او از طالقان ظهور خواهد کرد و از اینرو حلاج را گرفته و بمدینةالسلام بردند و در زندانش بیفکندند، ولی حیله ای کرد و چون مرغی که از قفس بگریزد از زندان گریخت. و این شخص مرد شعبده باز بود و با هر کسی که روبرو میشد موافق اعتقاد او سخن میراند و خود را به لطائف حیل بدو می چسبانید. سپس ادعایش این شد که روح القدس در او حلول کرده و خود را خدا دانست و باصحاب و پیروان خویش نامه هایی که معنون بدین عنوان بود بنگاشت:

از هوهوی ازلی اول، فروغ درخشان لامع و اصل اصیل و حجت تمام حجتها و رب ارباب و آفریننده سحاب و مشکات نور و رب طور که در هر صورتی متصور می شود به بنده خود فلانکس.  و پیروان او نامه هایی را که باو می نوشتند چنین افتتاح می کردند: خداوندا از هر عیبی پاک و منزه هستی، ای ذات هر ذات و منتهای آخرین لذات یا عظیم یا کبیر گواهی می دهیم که آفریدگار  قدیم و منیر هستی و در هر زمان و اوانی بصورتی جلوه کرده ای و در زمان ما بصورت حسین بن منصور جلوه گر شده ای، بنده کوچک تو که نیازمند و محتاج تست و بتو پناه آورده و بسوی تو بازگشت و انابت نموده و بخشایشت را امیدوار است ای داننده غیبها.

چنین می گویند: حسین بن منصور کتابهای زیادی در دعوی خود تصنیف کرد، مانند کتاب نورالاصل، جسم اکبر، جسم اصغر، و مقتدر بالله در 301 هجری از او آگاه شد و هزار تازیانه اش زد، دست و پای او را برید و به نفت او را آتش زد تا آنکه لاشه او بسوخت و خاکسترش را بدجله ریختند و هر عذابی که بدین مرد کردند سخنی نگفت و روی خود را ترش ننمود و لب نجنبانید.

و طایفه ای از پیروان او باقی ماندند که بدو منسوبند و مردم را بمهدی می خواندند و میگفتند که از طالقان ظهور خواهد کرد و این مهدی همان است که در کتاب ملاحم ذکر شد که زمین را پر از عدل و داد خواهد کرد. چنانکه پر از جور و ظلم شده بود و در برخی از این اخبار ملاحم گفته شده که مهدی محمد بن علی است، حتی اینکه مختار بن ابی عبیده ثقفی چون مردم را به محمد حنفیه دعوت کرد باین خبر استشهاد نمود و گفت مهدی مذکور او است و تا زمان ما برخی از مردم منتظر او هستند و می گویند که زنده است و در جبل رضوی، چنانکه بنی امیه خروج سفیانی را که در ملاحم ذکر شده منتظرند.

شیخ محمد فریدالدین عطار نیشابوری در کتاب تذکرةالاولیاء خود درباره حسین منصور حلاج چنین نوشته است: « آن قتیل الله فی سبیل الله، آن شیر بیشه تحقیق، آن شجاع صفدر صدیق، آن غرقه دریای مواج، حسین منصور حلاج رحمةالله علیه، کار او کاری عجب بود، واقعاً غرایب که خاص او را بود که هم در غایت سوز و اشتیاق بود و در شدت لهب و فراق مست و بی قرار. شوریده روزگار بود وعاشق صادق و پاک باز وجد و جهدی عظیم داشت، و ریاضتی و کرامتی عجب. علی همت و رفیع و رفیع قدر بود و او را تصانیف بسیار است به الفاظی مشکل در حقایق و اسرار و معانی محبت کامل. فصاحت و بلاغتی داشت که کس نداشت. و دقت نظری و فراستی داشت که کس را نبود. و اغلب مشایخ کبار در کار او ابا کردند و گفتند او را در تصوف قدمی نیست، مگر عبدالله خفیف و شبلی و ابوالقاسم قشیری و جمله مأخران الا ماشاءالله که او را قبول کردند.

روزی زنی پسرگمشده اش رااز حبیب خواست گفت برودر خانه است وقتی زن به خانه برگشت پسرش را که یکسال گمشده بود در خانه دید پسر گفت من هم اکنون در کرمان بودم بادی بیامدو من بدینجا اورد .

 میگویند شبی منصور حلاج با هفتاد نفر از مریدان خود بکوه و دیر بیت المقدس رفت قندیلها را برای روشن کردن اماده کردن منصور با انگشت سبابه اشاره به قندیلها کرد نوری از انگشتان بیرون امد و چهارصد قندیل با اشاره انگشت روشن شد.

منصور حلاج مدت یک سال درمسجد مکه زیر افتاب سوزان و باران بدون تکلم با احدی می نشست و خوراک ویلقمه نانی و کوزه ابی که مریدان وی براش می اوردن منصور حلاج معتقد بود که با ریاضت کشیدن و تربیت نفس انسان بجای می رسد که تبدیل به سازنده جهان میشود و فقط خدا را می بیند.

ابو سعید بن ابواخیر قدس الله روحه العزیز و شیخ ابوالقاسم گرگانی و شیخ ابوعلی فارمدی و امام یوسف همدانی رحمةالله علیهم اجمعین در کار او سیری داشته اند و بعضی در کار او متوقف اند.  چنانکه استاد ابوالقاسم قشیری گفت در حق او که: اگر مقبول بود به رد خلق مردود نگردد، و اگر مردود بود به قبول خلق مقبول نشود.  و باز بعضی او را به سحر نسبت کردند و بعضی اصحاب ظاهر به کفر منسوب گردانیدند. و بعضی گویند از اصحاب حلول بود.  و بعضی گویند تولی به اتحاد داشت. اما هر که بوی توحید به وی رسیده باشد هرگز او را خیال حلول و اتحاد نتواند افتاد، و هر که این سخن گوید سرش از توحید خبر ندارد... اما جماعتی بوده اند از زنادقه در بغداد چه در خیال حلول و چه در غلط اتحاد که خود را "حلاجی" گفته اند و نسبت بدو کرده اند و سخن او فهم ناکرده بدان کشتن و سوختن به تقلید محض فخر کرده اند.

 چنانکه دو تن را در بلخ همین واقعه افتاد که حسین را.  اما تقلید در این واقعه شرط نیست، مرا عجب آمد از کسی که روا دارد که از درختی اناالله برآید و درخت در میان نه، چرا روا نباشد که از حسین اناالحق برآید و حسین در میان نه.... بعضی گویند حسین منصور حلاج دیگرست و حسین منصور ملحدی دیگرست و استاد محمد زکریا و رفیق ابو سعید قرمطی بود و آن حسین ساحر بوده است.  اما حسین منصور از بیضاء فارس بود و در واسط پرورده شد. و ابو عبدالله خفیف گفته است که حسین منصور عالمی ربانی است.   و شبلی گفته است که من و حلاج یک چیزیم، اما مرا به دیوانگی نسبت کردند خلاص یافتم، و حسین را عقل او هلاک کرد. اگر او مطعون بودی این دو بزرگ در حق او این نگفتندی. اما ما را دو گواه تمام است و پیوسته در ریاضت و عبادت بود و در بیان معرفت و توحید و درزی اهل صلاح و در شرع و سنت بود که این سخن ازو پیدا شد. اما بعضی مشایخ او را مهجور کردند، نه از جهت مذهب و دین بود، بلکه از آن بود که ناخشنودی مشایخ از سرمستی او این بار آورد. » سپس داستان بر دار شدن او را چنین بیان داشته است:

نقلست که در زندان سیصد کس بودند، چون شب درآمد گفت: ای زندانیان شما را خلاص دهم! گفتند چرا خود را نمی دهی؟! گفت: ما در بند خداوندیم و پاس سلامت می داریم. اگر خواهیم بیک اشارت همه بندها بگشائیم. پس به انگشت اشارت کرد، همه بندها از هم فرو ریخت ایشان گفتند اکنون کجا رویم که در زندان بسته است. اشارتی کرد رخنها پدید آمد. گفت: اکنون سر خویش گیرید. گفتند تو نمی آئی؟ گفت: ما را با او سری است که جز بر سر دار نمی توان گفت. دیگر روز گفتند زندانیان کجا رفتند؟ گفت: آزاد کردیم. گفتند تو چرا نرفتی؟! گفت: حق را با من عتابی است نرفتم. این خبر به خلیفه رسید؛ گفت: فتنه خواهد ساخت، او را بکشید.

پس حسین را ببردند تا بر دار کنند. صد هزار آدمی گرد آمدند. او چشم گرد می آورد و میگفت: حق، حق، اناالحق.... نقلست که درویشی در آن میان از او پرسید که عشق چیست؟ گفت: امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی. آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش بباد بردادند، یعنی عشق اینست.

 خادم او در آن حال وصیتی خواست. گفت: نفس را بچیزی مشغول دار که کردنی بود و اگر نه او ترا بچیزی مشغول دارد که ناکردنی بود که در این حال با خود بودن کار اولیاست. پس در راه که می رفت می خرامید.  دست اندازان و عیاروار میرفت با سیزده بندگران، گفتند: این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا که بنحرگاه (محل کشتار) میروم. چون به زیر دارش بردند بباب الطاق قبله برزد و پای بر نردبان نهاد؛ گفتند: حال چیست؟ گفت: معراج مردان سردار است. پس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش، دست برآورد و روی به قبله مناجات کرد و گفت آنچه او داند کس نداند. پس بر سر دار شد.

پس هر کسی سنگی می انداخت، شبلی موافقت را گلی انداخت، حسین منصور آهی کرد، گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت: از آنکه آنها نمی دانند، معذوراند ازو سختم می آید که او می داند که نمی باید انداخت.

 پس دستش جدا کردند، خنده بزد. گفتند: خنده چیست؟ گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است. مرد آنست که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در میکشد قطع کند.  پس پاهایش ببریدند، تبسمی کرد، گفت: بدین پای خاکی میکردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانید آن قدم را ببرید! پس دو دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد؛ گفتند: این چرا کردی؟ گفت: خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد، شما پندارید که زردی من از ترس است، خون در روی در مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه مردان خون ایشان است.

گفتند: اگر روی را بخون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی؟ گفت: وضو میسازم. گفتند: چه وضو؟ گفت: در عشق دو رکعت است که وضوء آن درست نیاید الا بخون. پس چشمهایش را برکندند قیامتی از خلق برآمد. بعضی میگریستند و بعضی سنگ می انداختند. پس خواستند که زبانش ببرند، گفت: چندان صبر کنید که سخنی بگویم.  روی سوی آسمان کرد و گفت: الهی بدین رنج که برای تو بر من می برند محرومشان مگردان و از این دولتشان بی نصیب مکن. الحمد الله که دست و پای من بریدند در راه تو و اگر سر از تن باز کنند در مشاهده جلال تو بر سر دار می کنند. پس گوش و بینی ببریدند و سنگ و روان کردند. عجوزه ای با کوزه در دست می آمد. چون حسین را دید گفت: زنید، و محکم زنید تا این حلاجک رعنا را با سخن خدای چکار.  آخر سخن حسین این بود که گفت: حب الواحد افراد الواحد. پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسین گوی قضا به پایان میدان رضا بردند.

علامه محمد اقبال لاهوری درباره بردار کشیدن حسین منصور حلاج چه زیبا سروده است:

کم نگاهان فتنه ها انگیختند                         بنده حق را بدار آویختند

آشکارا بر تو پنهان وجود                               بازگو آخر گناه تو چه بود؟  

درباره اوست که حافظ می گوید:

گفت آن یار کزو گشت سرداربلند جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد