تفالی به حافظ
آنان کـه خاک را به نظر کیمیا کـنـند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کـنـند
دردم نهـفـتـه بـه ز طـبیبان مدعی
باشد کـه از خزانـه غیبم دوا کـنـند
مـعـشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد
هر کـس حـکایتی به تصور چرا کنـند
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست
آن بـه که کار خود به عنایت رها کنـند
بی معرفت مباش که در من یزید عشـق
اهـل نـظر معامـلـه با آشـنا کنند
حالی درون پرده بسی فـتـنـه میرود
تا آن زمان که پرده برافتد چهها کـنـند
گر سنـگ از این حدیث بنالد عجـب مدار
صاحـب دلان حکایت دل خوش ادا کنـند
می خور که صد گـناه ز اغیار در حـجاب
بـهـتر ز طاعـتی که به روی و ریا کنند
پیراهـنی کـه آید از او بوی یوسـفـم
ترسـم برادران غیورش قـبا کـنـند
بـگذر بـه کوی میکده تا زمره حـضور
اوقات خود ز بـهر تو صرف دعا کـنـند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نـهان برای رضای خدا کـنـند
حافـظ دوام وصـل میسر نـمیشود
شاهان کـم التـفات به حال گدا کنـند