روزی روزگاری دو فرشته کوچک در سفر بودند . یک شب به منزل فردی ثروتمند رسیدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجا سپری کنند . آن خانواده بسیار بی ادبانه برخورد کردند و اجازه نداند تا آن دو فرشته در اتاق میهمانان شب را سپری کنند و در عوض آنها را به زیرزمین سرد و تاریکی منتقل کردند . آن دو فرشته کوچک همانطور که مشغول آماده کردن جای خود بودند ناگهان فرشته بزرگتر چشمش به سوراخی در درون دیوار افتاد و سریعا به سمت سوراخ رفت و آنرا تعمیر و درست کرد. فرشته کوچکتر پرسید : چرا سوراخ دیوار را تعمیر کردی . فرشته بزرگتر پاسخ داد : همیشه چیزهایی را که می بینیم آنچه نیست که به نظر می آید . فرشته کوچکتر از این سخن سر در نیاورد . فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه دادند تا شب به نزدیکی یک کلبه متعلق به یک زوج کشاورز رسیدند . و از صاحبخانه خواستند تا اجازه دهند شب را آنجا سپری کنند. زن و مرد کشاورز که سنی از آنها گذشته بود با مهربانی کامل جواب مثبت دادند و پس از پذیرایی اجازه دادند تا آن دو فرشته در اتاق آنها و روی تخت انها بخوابند و خودشان روی زمین سرد خوابیدند . صبح هنگام فرشته کوچک با صدای گریه مرد و زن کشاورز از خواب بیدار شد و دید آندو غرق در گریه می باشند . جلوتر رفت و دید تنها گاو شیرده آن زوج که محل درآمد آنها نیز بود در روی زمین افتاده و مرده . فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر فریاد زد : چرا اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد . تو به خانواده اول که همه چیز داشتند کمک کردی و دیوار سوراخ آنها را تعمیر کردی ولی این خانواده که غیر از این گاو چیز دیگری نداشتند کمک نکردی و اجازه دادی این گاو بمیرد. فرشته بزرگتر به آرامی و نرمی پاسخ داد : چیزها آنطور که دیده می شوند به نظر نمی آید. فرشته کوچک فریاد زد : یعنی چه من نمی فهمم. فرشته بزرگ گفت : هنگامی که در زیر زمین منزل آن مرد ثروتمند اقامت داشتیم دیدم که در سوراخ آن دیوار گنچی وجود دارد و چون دیدم که آن مرد به دیگران کمک نمی کند و از آنجه دارد در راه کمک استفاده نمی کند پس سوراخ دیوار را ترمیم و تعمیر کردم تا آنها گنج را پیدا نکنند . دیشب که در اتاق خواب این زوج خوابیده بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن جان زن کشاورز را داشت و من بجای زن گاو را پیشنهاد و قربانی کردم . چیزها آنطور که دیده می شوند به نظر نمی آیند . |
بنـــــــدگی راستیـــــــــــن
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد. به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان ، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آنگونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))
جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش نبینم؟ ))
لطائف تاریخی
۱- روزی جعفربن یحییبن خالد برمکی در صحرایی در کنار هارونالرشید شتر میراند، ناگهان یک قطار شتر با بار طلا جلو آمد، هارونالرشید پرسید که این گنجینه از کجا میآید؟ گفتند: هدیهای است که علیبن عیسی از ولایت خراسان فرستاده است - آن زمان هارون، علیبن عیسی را والی خراسان کرده و فضلبن یحیی برادر جعفر را عزل کرده بود - هارون رو به جعفر کرد و با سرزنش گفت: این مال در زمان حکومت برادرت کجا بود؟ جعفر گفت: در کیسههای صاحبان این مال.
۲- شخصی نزد معتصم آمد و ادعای پیغمبری کرد. معتصم گفت: چه معجزهای داری؟ گفت مرده زنده میکنم. معتصم گفت: اگر چنین معجزهای کنی، به تو ایمان میآورم، گفت: شمشیر تیز بیاورید، معتصم فرمان داد تا شمشیر مخصوص او را آوردند و به دست مدعی دادند. گفت: ای خلیفه، در برابر تو گردن وزیرت را میزنم و در همان حال زنده میکنم، معتصم پذیرفت و به وزیر خود رو کرد و گفت: چه میگویی؟ وزیر گفت: ای خلیفه تن به کشتن، دادن کاری سخت است و من از او هیچ معجزهای نمیخواهم، تو گواه باش که من به او ایمان آوردم. معتصم خندید و به او خلعت داد و فردی را که ادعای پیغمبری میکرد به شفاخانه فرستاد.
۳- اسماعیلبن محمّد از فاضلان و زبانآوران زمان خود بود و در میان برخی از خلفا، ارج و قربی داشت. یکبار به نیشابور آمد، از آب و هوای نیشابور لذت برد و قناتهای زیاد آن را پسندید. - میگویند در آن زمان، 12 هزار قنات در نیشابور جاری بود - اما از مردم آن شهر، به خاطر کوتاهی در خدمت، آزرده خاطر شد و در همان موقع خلیفه به او نوشت که از آب و هوا و مردم آن شهر به ما خبری بده، او در جواب نوشت که نیشابور جای خیلی خوبی است البته به شرط آن که آبی که زیر زمین است روی زمین باشد و مردمی که روی زمین هستند، زیر زمین باشند.
۴- پادشاهی به ندیم خود گفت که نام ابلهان این شهر را بنویس، ندیم گفت: به این شرط که نام هر کس را که بنویسم مرا به خاطر آن سرزنش و تنبیه نکنی، پادشاه قول داد که چنین نکند. اول نام پادشاه را نوشت. پادشاه گفت: اگر ابلهیِ من را ثابت نکنی، تو را مجازات میکنم. ندیم گفت: تو چکی ] براتی [ را به مبلغ صدهزار دینار به فلان نوکر خود دادی که به فلان شهر دوردست برود و آن را نقد کرده و بیاورد. پادشاه گفت: بله درست است. ندیم گفت: او در این شهر نه زمینی دارد، نه زنی و نه فرزندی، اگر آن مبلغ را بگیرد، به شهر دیگری رود که پادشاهی دیگر داشته باشد و از قلمرو و اختیار تو دور باشد، چه میگویی؟ پادشاه گفت: اگر او از ما روی نگرداند و پول را بیاورد تو چه میگویی؟ ندیم گفت: در آن صورت نام پادشاه را بر میدارم و نام او را مینویسم.
۵- پادشاهی از حاضران مجلس خود معمایی پرسید که آن چیست که پارسال نرسید، امسال نمیرسد و سال آینده هم نخواهد رسید، سربازی که در آن مجلس حاضر بود گفت: مواجب من است. پادشاه خندید و دستور داد تا مواجب دوسالة او را نقداً دادند و حقوق آیندهاش را نیز دوبرابر کرد.
۶- سربازی بود که وقتی به حمام میرفت، به هنگام بازگشت میگفت: فلان رخت من گم شده و یا فلان چیز غیبش زده است، یا آن را پیدا کن یا تاوانش را بده و... بالاخره دعوایی راه میانداخت در آخر مزد حمامی یا مبلغ اصلاح سر را نمیداد و بیرون میرفت. همة حمامداران او را میشناختند و به هیچ حمامی راهش نمیدادند. سرباز بیچاره به حمام رفت و به حمامی قول داد که دیگر به مردم تهمت نزند و اجرت حمام و سرتراش را بدهد و در این بین چند نفر هم شاهد بودند. وقتی لُنگ بست و به حمام رفت، حمامی لنگدار را صدا کرد تا همة لباسهای سرباز را پنهان کند و فقط کَمَر خنجر و کمر شمشیر او را باقی گذاشت. وقتی از حمام بیرون آمد، دید که هیچ کدام از لباسهایش نیست. به خاطر قولی که داده بود امکان سخن گفتن هم نداشت. چرا که شاهدان حاضر بودند، لنگدار، لنگ را از بدن او برداشت و او برهنه مادرزاد شد. به ناچار کمر شمشیر را بر کمر بست و به حمامی گفت من هیچ چیز نمیگویم ولی خودت انصاف بده، من به این شکل به حمام آمده بودم؟ حمامی و حاضران خندیدند و لباسها را به او پس دادند و حمامی به او گفت: میتواند هفتهای یک بار به حمام بیاید و مزد ندهد.
۷- مولانا سعید مولتانی از شاگردان مولانا قطبالدین خیلی سیاهچهره بود. شبی شیشة دوات بدون آنکه متوجه شود روی قبای سفیدش ریخت و چند جای آن سیاه شد و مولانا غافل از این اتفاق، صبح قبایش را پوشید و به کلاس درس آمد، دوستانش پرسیدند: مولانا چه کار کردهای؟ مولانا قطبالدین به جای او در پاسخ گفت: هیچ کاری نکرده، فقط عرق کرده است.
۸- روزی حکیم انوری در بازار بلخ راه میرفت، جمعی را دید، جلو رفت و سرش را داخل برد تا ببیند چه خبر است. دید مردی ایستاده و قصیدههای انوری را به نام خود میخواند و مردم تحسینش میکنند. انوری جلو رفت و گفت: ای مرد اشعار چه کسی را میخوانی؟ گفت: اشعار انوری را. گفت: تو انوری را میشناسی؟ گفت: چه میگویی؟ انوری من هستم. انوری خندید و گفت: شعر دزد شنیده بودم اما شاعردزد ندیده بودم.
۹- روزی سلطان محمود غازی از طلحک رنجید و خواست او را چوب بزند. به غلامانش گفت: بروید به باغ و از درخت ارغوان چند شاخه بیاورید. غلامان به دنبال چوب رفتند. جمعی پشت سر طلحک ایستاده بودند، طلحک که دو زانو زده بود به آنان گفت: بیکار نباشید، تا وقتی چوب بیاورند، شما پسگردنی بزنید.
۱۰- ظریفی بر سفرة خسیسی مرغ سرخکرده دید. گفت: عمر این مرغ بعد از کشته شدن درازتر از سالهای حیات او میشود.
۱۱- جوحی کنار رود دجله آمد، تعدادی از نابینایان را دید که میخواستند از آب عبور کنند. گفت چرا اینجا جمع شدهاید؟ گفتند: میخواهیم از آب عبور کنیم. گفت: اگر راهنمای شما بشوم چه میدهید؟ گفت برای هر نفر ده گردو. گفت: دستتان را به هم بدهید تا شما را از آب عبور بدهم. دست اولین نفر آنان را گرفت و وارد آب شد. موج تندی آمد و یکی از نابینایان را با خود برد، نابینایان فریاد زدند: ای راهنما یکی از دوستان ما را آب برد، او گفت: حیف از ده گردوی من، در این حین، یکی دیگر را آب برد، فریاد زدند: یکی دیگر را هم آب برد، گفت: حیف از 20 گردو. ناگهان یکی دیگر را آب با خود برد. دوباره فریاد زدند و او گفت: حیف از 30 گردو. یک دفعه فریاد زدند: ای نادان این چه حرفی است که میگویی و این چه راهی است که میروی؟ از راهی میروی که همه را آب برد. گفت: شما چرا ناراحتید؟ من ضرر میکنم، از هر یک نفری از شما که کم بشود، ده گردو را از دست میدهم و با وجود این چیزی نمیگویم. شما چرا فریاد میکشید؟
۱۲- مؤذنی تکبیر گفت، مردم با عجله به سمت مسجد آمدند و برای صف بستن از یکدیگر پیشی گرفتند. ظریفی در مسجد بود، گفت: به خدا سوگند اگر، مؤذن به جای حیعلی الصلوة، حیعلی الزکوة میگفت مردم برای فرار از مسجد از هم پیشی میگرفتند.
۱۳- به یکی از بزرگان بغداد گفتند: بینی بزرگ نشاندهندة بزرگی آلت تناسلی مرد است. در آن نزدیکیها ظریفی بود که بینی بزرگی داشت، او را به حرمسرا بردند ] ... [ اما عکس قضیه ثابت شد. صبح بینی او را بریدند و از خانه بیرونش کردند تا دیگری فریب نخورد، مردم از او پرسیدند: بینیات چه شده؟ گفت: شهادت دروغ داد، آن را بریدند.
۱۴- مجدهمگر، زنی بسیار پیر و مسن داشت، روزی با هم دعوایشان شد پیرزن گفت: پیش از من و تو هم لیل و نهاری بوده است، مجد در پاسخ گفت: شاید پیش از من بوده باشد اما پیش از تو نبوده است.
۱۵- مردی نزد ابوالعینا رفت و گفت زنی بداخلاق و زشت و پیر و بیمار دارم و ده سال است که اینطور است. گفت: دوست داری بمیرد و خبر مرگش را به تو بدهند؟ گفت: به خدا قسم، نمیخواهم. ابوالعینا با تعجب گفت: چرا نمیخواهی؟ گفت: میترسم از فرط خوشحالی بمیرم.
۱۶- یکی از بزرگان عرب که به زشتی چهره و کریهمنظری معروف بود، زنی بسیار زیبا و خوشاخلاق داشت، روزی زن به او گفت: مطمئنم که من و تو هر دو اهل بهشت هستیم. گفت: از کجا میدانی؟ گفت: از آنجا که تو چهرة زیبای مرا میبینی و سپاس میگویی و من چهرة زشت تو را میبینم و صبر میکنم و صابران و شاکران هر دو اهل بهشت هستند.
۱۷- مردی که بینی بزرگی داشت، به خواستگاری زنی رفت و در تعریف خود گفت: من مردی هستم صبور و بارکش. زن گفت: راست میگویی، اگر صبور و بارکش نبودی، این بینی را چهل سال تحمل نمیکردی.
۱۸- جوحی خیلی زشت بود، حکایت میکند: روزی سر بازار ایستاده بودم. زنی جلو آمد و به چهرة من نگاه کرد. وقتی به این کار ادامه داد، گفتم: چه کار داری که اینطور نگاهم میکنی و خیره شدهای؟ گفت: چشم من گناهی بزرگ کرده بود. خواستم او را با چیزی که از آن بدتر نباشد عذاب دهم، هیچ عذابی سختتر از آن ندیدم که به چهرة زشت تو نگاه کنم.
۱۹- شخصی به خسیسی گفت: انگشترت را به من بده تا هرگاه به آن نگاه کنم یاد تو بیفتم و به این دلیل همیشه در یاد من باشی، گفت: هر وقت بخواهی که مرا به یادآوری، به این فکر کن که وقتی از فلان کس انگشتری خواستم، به من نداد.
۲۰- درویشی بیسر و پا به خواجهای گفت: اگر من در خانة تو بمیرم با من چه میکنی؟ خواجه گفت: کفن میکنم و به گور میسپارمت، گفت: امروز در زندگیام به من پیراهن بده و وقتی مردم بدون کفن خاکم کن.
۲۱- روزی اعمش از خانه بیرون آمد و میخندید، شاگردانش سبب خندهاش را پرسیدند. گفت: وقتی از خانه بیرون میآمدم، دخترک چهارسالهام جلویم را گرفت و یک درهم خواست. گفتم: ندارم. رو کرد به مادرش و گفت: در همة دنیا هیچ کس نبود که زن او شوی؟ نمیدانم چگونه زن این فقیه گدا
۲۲- روزی جوحی در خانة خود نشسته بود و دخترک چهارسالهاش هم پیش او بود. ناگهان جنازهای از دور پیدا شد که دخترک تا آن زمان ندیده بود. گفت: این چیست؟ گفت: آدمی مرده است. گفت: او را به کجا میبرند؟ گفت: جایی که نه شمع و چراغ است، نه فرش و روشنایی، نه نور و صفا، نه خورش و پوشش، نه آب و نان، گفت: پس به خانة ما میآورند.
۲۳- عطاری برای خواجهای بخوری مرکب از عود و عنبر و صندل درست کرده بود و به این دلیل به آن مثلث میگفت. روزی خواجه که قصد داشت به میهمانی برود به کنیز خود گفت آتشدانی درست کن و از مثلث بخوری زیر لباسم بسوزان تا لباسهایم خوشبو شود، کنیز آتشدانی آورد و زیر دامن خواجه گذاشت و گلولة کوچکی از مثلث را روی آتش انداخت، در این موقع خواجه دفع نفخی کرد و بوی بد آن به مشام خودش رسید. گفت: این مثلث را بد ساختهاند که بوی بدی دارد، کنیز گفت: ای خواجه این بخور تا مثلث بود خوب بود وقتی آن را مربع کردی بد شد.
۲۴- معلمی نزدیک به مرگ بود گفت: بگردید ببینید کفن کهنه پیدا میکنید؟ گفتند: برای چه؟ گفت: برای آن که پس از مرگ مرا در آن بپیچند و در گور بگذارند. گفتند: به چه دلیل؟ گفت: وقتی منکر و نکیر بیایند و کفن کهنه را ببینند، گمان میکنند که این مرده قدیمی است و دیگر سؤال و جواب نمیکنند.
۲۵- مردی خراسانی در کاروانی خرش را گم کرده بود، خر دیگری را گرفت و بار زد. صاحب خر آمد و گردن خر خودش را گرفت و بارش را به زمین انداخت. خراسانی ابتدا سر و صدا کرد، مردم به او گفتند خر تو نر بود یا ماده؟ گفت: نر، گفتند: این خر ماده است. خراسانی گفت: خر من چندان هم نر نبود.
۲۶- شخصی نزد پادشاهی رفت و گفت: من پیامبر خدا هستم به من ایمان بیاور. پادشاه گفت: معجزة تو چیست؟ گفت: هر چه بخواهی. پادشاه قفل مشکلگشایی جلوی او گذاشت و گفت: اگر راست میگویی، این قفل را بدون کلید باز کن. گفت: من ادعای پیغمبری دارم نه ادعای آهنگری.
۲۷- یکی از علمای بزرگ مصر حکایت کرده است: مرا عزیز مصر نزد هرکل بزرگ روم فرستاد. وقتی به بارگاه او رسیدم، پیش تخت او دیوانهای را دیدم که یک سرِ زنجیر طلایی را به پای او و یک سر زنجیر را به پایة تخت بسته بودند. حرکات زیبا و رفتار مناسبی انجام میداد، وقتی هرکل مشغول کاری بود، زبانم را برایش در آوردم و حرکت دادم. او با صدای بلند گفت: خدایا چه کسی را بستهاند و چه کسی را باز گذاشتهاند.
۲۸- چندین سال پیش یکی از زنان نماینده حزب کارگر در مجلس انگلستان نخست وزیر وقت وینستون چرچیل را مورد استیضاح قرار داد و در ضمن سخنان خود با لحن تند و زننده ای به چرچیل گفت: اگر من زن شما بودم قهوه زهرآلودی به شما می خوراندم. چرچیل بی درنگ جواب داد: اگر من هم شوهر شما بودم آن را می خوردم!
۲۹- از کسی پرسیدند این شعر سعدی چه معنایی دارد؟
" این نکهت دهان تو یا بوی لادن است؟ "
گفت: لادن شهری است که در آن جا یابوهای تندرو مثل یابوهای چرکز به وجود می آید، و غرض شیخ از این که دهان معشوق را به " یابوی لادن" تشبیه کرده این است که زود به مشام عاشق می رسد!
۳۰- مرحوم آقا [...] که از علمای معروف و از مخالفان سر سخت مشروطه بود در میدان توپخانه برای مستبدین منبر می رفت و علی نیزه نامی از اوباش شهر هم همیشه حامی و همراه وی بود. روزی که آقا بالای منبر بود، جمعی مرتب صلوات می فرستادند به طوری که کسی صدای آقا را نمی شنید. علی نیزه که کنار منبر ایستاده بود سخت عصبانی شده دست بر منبر نهاده گفت: همین منبر به فلان فلان کسی که صلوات بفرستد! یکی از گوشه ای فریاد زد با آقا یا بی آقا؟! علی نیزه که عصبانی بود گفت: با آقا!
۳۱- نظامی در مدح قزل ارسلان گفته بود:
به دریا چون زند تیغ بلا رک به ماهی گاو گوید کیف حالک؟
شخصی ایراد کرد که به سبب ترکیب، حالک مرفوع می باید نه مفتوح. نظامی گفت: معذور دارید که گاو نحو نمی داند!
۳۲- منصور خلیفه عباسی روزی به طاق کسری رفت و بر ستونی شعری دید که از شوق عاشق به دیدار معشوق حکایت می کرد، و زیر آن نوشته بود: اهه، اهه!
منصور از همراهان پرسید این را چه معنی است؟ هرکسی سخنی گفت ولی ربیع حاجب که مردی باهوش بود پاسخ داد که گوینده شعر خواسته بفهماند که در حال سرودن این بیت گریه میکند!
۳۳- مارک تواین روزی خانمی را بر سر میز غذا راهنمایی کرد و به آن زن گفت: چقدر شما زیبا هستید! زن در جواب گفت: متاسفانه من نخواهم توانست با چنین تعارفی به شما جواب دهم. مارک تواین خنده ای کرد و گفت: پس خانم محترم شما هم از من تقلید کنید و دروغ بگویید!
۳۴- حاج حسن آقا ملک کالسکه ای با دو قاطر بسیار زیبا داشت. نصرت الدوله روزی از نامبرده درخواست کرد کالسکه را موقتاً به او بدهد. ملک ناچار کالسکه را با قاطرها برای نصرت الدوله فرستاد و برایش نوشت: کالسکه را با قاطرها تقدیم داشتم، تقاضا دارم در حق این دو قاطر پدری بفرمایید!
۳۵- گویند پروفسور هشترودی مانند بقیه نوابغ حواس جمع و درستی نداشت. یک روز صبح که برای تدریس به دانشگاه وارد شد، متوجه شد که همکارانش غمگین و بهت زده اند، با تعجب پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟ یکی از همکارانش ضمن نام بردن از استادی گفت: استاد فلان در حالیکه خواب بوده سکته کرده و مرده است. پروفسور هشترودی با نگرانی پرسید: حالا به خودش خبر داده اید یا دارید فکر می کنید که چطور در جریانش یگذارید که شوکه نشود؟!
۳۶- سردار منصور رشتی عشق فراوانی به گل و گیاه داشت، وی روزی مستوفی را به باغ خود دعوت کرد و ضمن تعریف از هر گل و گیاه، ناگهان به استخر باغ که در میان آن گل نیلوفر آبی دیده می شد اشاره کرد و گفت: این باغبان من یک یزدی عجیب الخلقه ای است. من هرچه فکر کردم او چطور می رود ته استخر و ریشه این نیلوفر را آب می دهد عقلم به جایی نرسید! شما چه فکر می کنید؟!
۳۷- وقتی کریم آقا خان شهردار تهران بود، از دربار نامه ای به وی رسید. مشعر بر اینکه مطالب ضد و نقیضی در باره فلان موضوع به ما می رسد، لازم است درباره صحت و سقم آن اطلاع لازم بدهید. شهردار هر چه درباره "صحت وسقم" فکر کرد، چیزی به عقلش نرسید، بالاخره در نامه جوابیه ای برای ادعای فضل نوشت: مدتی است که از صحت و سقم هیچگونه خبری در دست نیست، به ماموران شهربانی دستور داده شده که هر جا این دو نفر را یافتند فوراً دستگیر نموده و نزد اینجانب بیاورند تا اقدام لازم درباره آنها به عمل آید!
۳۸- صاحب رستوران عمر خیام در آمریکا مردی ارمنی است که در جوانی از ترکیه به آمریکا هجرت کرده و فعلاً از برکت نام عمر خیام و این رستوران میلیونر شده است. می گفت: شبی یک خانم پیر آمریکایی در رستوران دست مرا محکم گرفت و می گفت ای مستر خیام نمی دانی که عمری شیفته اشعار تو بوده ام، چقدر خوشوقتم که شخص تو را می بینم!
۳۹- برنارد شاو برای شنیدن کنسرت ویولونیستی رفته بود. در پایان کنسرت، زن میزبان از شاو پرسید: عقیده شما درباره این ویولونیست چه بود؟ شاو جواب داد: مرا یاد پادروسکی انداخت. زن گفت: پادروسکی؟... اما مثل این که استاد اشتباه می کنند، پادروسکی اصلاً ویلونیست نبود. شاو جواب داد: این آقا هم همینطور!
۴۰- روزی برنارد شاو در مجلسی با یکی از ستارگان زیبا و هنرمند برخورد می کند. ستاره زیبا بر سبیل شوخی به شاو می گوید: آقای شاو من آرزو دارم با شما ازدواج کنم. شاو می پرسد: چه خاصیتی در این کار می بینید؟ ستاره می گوید: فرزندی که از ما متولد خواهد شد فوق العاده خواهد بود، زیرا زیبایی را از من و عقل را از شما به ارث خواهد برد. شاو بلافاصله می گوید: می ترسم برعکس شود یعنی زیبایی را از من و عقل را از شما به ارث برد!
حافظ برای اولین بار این شعر را سرود که:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا
صائب تبریزی در جواب حافظ این را گفته که:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر ودست و تن و پا را
هر آن کس چیز می بخشد از آن خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا
شهریار هم حسن خطامی بر این شعر صائب می سراید:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تما م روح و اجزا را
هر آن کس چیز می بخشد، مثال مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر ودست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را ، به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که شور انداخت در دلها
اخیرا حوابیه های زیادی هم در جواب شهریار سروده شده است که من از این جوابیه که شخصی به نام "خانم یاری" سروده است خوشم آمد.
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خورشید و فلک سایم از این عزت کف پا را
روان و روح و جان ما همه از دولت شاه است
من مفلس کیم چیزی ببخشم خال زیبا را
اگر استاد ما محو جمال یار می بودی
از آن خود نمی خواندی تمام روح و اجزا را
فرهنگ کوچک واژهای بیگانه و برابر پارسی انها -فارسی را پاس بداریم
1. برای دریافت تمامی واژه ها در یک فایل کوچک PDF اینجا کلیک کنید 239KB
تفالی به حافظ
آنان کـه خاک را به نظر کیمیا کـنـند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کـنـند
دردم نهـفـتـه بـه ز طـبیبان مدعی
باشد کـه از خزانـه غیبم دوا کـنـند
مـعـشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد
هر کـس حـکایتی به تصور چرا کنـند
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست
آن بـه که کار خود به عنایت رها کنـند
بی معرفت مباش که در من یزید عشـق
اهـل نـظر معامـلـه با آشـنا کنند
حالی درون پرده بسی فـتـنـه میرود
تا آن زمان که پرده برافتد چهها کـنـند
گر سنـگ از این حدیث بنالد عجـب مدار
صاحـب دلان حکایت دل خوش ادا کنـند
می خور که صد گـناه ز اغیار در حـجاب
بـهـتر ز طاعـتی که به روی و ریا کنند
پیراهـنی کـه آید از او بوی یوسـفـم
ترسـم برادران غیورش قـبا کـنـند
بـگذر بـه کوی میکده تا زمره حـضور
اوقات خود ز بـهر تو صرف دعا کـنـند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نـهان برای رضای خدا کـنـند
حافـظ دوام وصـل میسر نـمیشود
شاهان کـم التـفات به حال گدا کنـند